Introduction to the story of sweet blood. part :{۹}
گوجو حتی توان حرکت کردن هم نداشت.
با تلاش زیاد خودش را از روی زمین بلند کرد و کنار کانوروماشی نشست و نفس نفس ، به چشم های کانوروماشی خیره شد و زیر لب خیلی اهسته گفت:
_ .. منو یاد بستنی توت فرنگی میندازه..
کانوروماشی با کمی تعجب گفت:
+ چیزی گفتی ؟
ساتورو چشم هاشی بست و نگاهش را از کانوروماشی دور کرد و گفت:
_ نه ..
{10 years ago}
ساتوروی کوچک ما ، کمی بازیگوش و کنجکاو از قصر به بیرون رفت .
داخل جنگل رفت .
می خواست جواب سوالی که پدرش به آن پاسخ نداده بود را پیدا کند .
میخواست بفهمد چرا این دو قبیله با هم دشمن هستند و مثل یک قانون نسل به نسل ایفا شده .
ساتورو با کمی ترس در جنگل قدم میزد که ناگهان صدای دختری را شنید و که میگفت:
+ هی بیا اینجا .. ازت کمک میخوام
ساتورو که از دیدن کسی در این جنگل تاریک بی حد و مرز خوشحال شده بود به سمت دختر دوید و گفت:
_ سلام .. اینجا چیکار میکنی؟
دخترک گفت:
+ این سوال منم بود .. من میخواستم برم تو قبیله خون اشام های ماه ابی
ساتورو به چشم های قرمز رنگ دختر نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد:
_ چشمات خیلی خوشگله .. منو یاد بستنی توت فرنگی میندازه ..
دخترک گفت:
+ واقعا؟ .. ممنون خیلی از تعریفت خوشم اومد .. اسمت چیه ؟
ساتورو گفت:
_ گوجو ساتورو .. اسم تو چیه؟
دخترک لبخندی دلنشین زد و گفت:
+ ساکار...
ناگهان کل جنگل شروع به آتش گرفتن .
دخترک با فریاد به ساتورو گفت:
+ فرار کن ! ...
ساتورو ترسید و فقط به عقب فرار کرد .
اما پدرش را دید که همه مردم قبیله خون اشام های ماه قرمز را بی رحمانه میکشت .
پادشاه خون اشام های ماه قرمز زخم بزرگی به پدر گوجو وارد کرد .
خشم ، نفرت ، انتقام در چشمان گوجو حلقه زد و درخشید .
صدای جیغ دخترک رو شنید ، اما آن را ندید به آن معنی بود که دخترک مرده .. و از آن موقع هرگز به فکر صلح با آن قبیله نبود چون پدرش را از دست داد .
{The end of the flashback in the past}
گوجو ارام خندید و دندان های نیش خود را در گردن کانوروماشی فرو کرد .
کانوروماشی حرکتی نکرد درد زیادی حس نمیکرد .
ساتورو انگشت های دستش را لای موهای کانوروماشی فرو کرد و خون بیشتری نوشید و دهانش پر خون شده بود.
بعد از چند دقیقه ، کنار کشید و خون دور لبانش رو لیسید و گفت:
_ تمام تلاشم رو کردم که دردت بگیره ولی فکر کنم اصلا فایده نداشت نه؟!
کانوروماشی با عصبانیت با نوک کفش پاشنه بلندش زد روی نقطه حساس گوجو و پوزخندی زد .
جیغ و فریاد گوجو در هوا رفت و گفت:
_ زنیکه عوضی !! میکشمت
{Fanfic Gojo Satoru Vampire}
با تلاش زیاد خودش را از روی زمین بلند کرد و کنار کانوروماشی نشست و نفس نفس ، به چشم های کانوروماشی خیره شد و زیر لب خیلی اهسته گفت:
_ .. منو یاد بستنی توت فرنگی میندازه..
کانوروماشی با کمی تعجب گفت:
+ چیزی گفتی ؟
ساتورو چشم هاشی بست و نگاهش را از کانوروماشی دور کرد و گفت:
_ نه ..
{10 years ago}
ساتوروی کوچک ما ، کمی بازیگوش و کنجکاو از قصر به بیرون رفت .
داخل جنگل رفت .
می خواست جواب سوالی که پدرش به آن پاسخ نداده بود را پیدا کند .
میخواست بفهمد چرا این دو قبیله با هم دشمن هستند و مثل یک قانون نسل به نسل ایفا شده .
ساتورو با کمی ترس در جنگل قدم میزد که ناگهان صدای دختری را شنید و که میگفت:
+ هی بیا اینجا .. ازت کمک میخوام
ساتورو که از دیدن کسی در این جنگل تاریک بی حد و مرز خوشحال شده بود به سمت دختر دوید و گفت:
_ سلام .. اینجا چیکار میکنی؟
دخترک گفت:
+ این سوال منم بود .. من میخواستم برم تو قبیله خون اشام های ماه ابی
ساتورو به چشم های قرمز رنگ دختر نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد:
_ چشمات خیلی خوشگله .. منو یاد بستنی توت فرنگی میندازه ..
دخترک گفت:
+ واقعا؟ .. ممنون خیلی از تعریفت خوشم اومد .. اسمت چیه ؟
ساتورو گفت:
_ گوجو ساتورو .. اسم تو چیه؟
دخترک لبخندی دلنشین زد و گفت:
+ ساکار...
ناگهان کل جنگل شروع به آتش گرفتن .
دخترک با فریاد به ساتورو گفت:
+ فرار کن ! ...
ساتورو ترسید و فقط به عقب فرار کرد .
اما پدرش را دید که همه مردم قبیله خون اشام های ماه قرمز را بی رحمانه میکشت .
پادشاه خون اشام های ماه قرمز زخم بزرگی به پدر گوجو وارد کرد .
خشم ، نفرت ، انتقام در چشمان گوجو حلقه زد و درخشید .
صدای جیغ دخترک رو شنید ، اما آن را ندید به آن معنی بود که دخترک مرده .. و از آن موقع هرگز به فکر صلح با آن قبیله نبود چون پدرش را از دست داد .
{The end of the flashback in the past}
گوجو ارام خندید و دندان های نیش خود را در گردن کانوروماشی فرو کرد .
کانوروماشی حرکتی نکرد درد زیادی حس نمیکرد .
ساتورو انگشت های دستش را لای موهای کانوروماشی فرو کرد و خون بیشتری نوشید و دهانش پر خون شده بود.
بعد از چند دقیقه ، کنار کشید و خون دور لبانش رو لیسید و گفت:
_ تمام تلاشم رو کردم که دردت بگیره ولی فکر کنم اصلا فایده نداشت نه؟!
کانوروماشی با عصبانیت با نوک کفش پاشنه بلندش زد روی نقطه حساس گوجو و پوزخندی زد .
جیغ و فریاد گوجو در هوا رفت و گفت:
_ زنیکه عوضی !! میکشمت
{Fanfic Gojo Satoru Vampire}
۴.۲k
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.